نه! نمی‌توانید همه را باهم داشته باشید

دسته‌بندی: blog

نویسنده: Eric C. Sinoway

منبع: hbr.org

تصور کنید که شرکتی برای یک پروژه مهم و برجسته که خارج از شهر اجرا می‌شود، به دو داوطلب نیاز دارد. چه کسی باید برود؟ همه، فشارها و تعهداتی دارند که باید آن‌ها را در نظر بگیرند.

چه گزینه‌هایی برای انجام این پروژه وجود دارد؟ مدیر جوانی، مشتاق است تا ترفیع بعدی خود را دریافت کند. اما نگران این است که در صورت قبول این پروژه، باید همسرش را با دو فرزندشان تنها بگذارد؛ کودکی که تازه می‌تواند راه برود و یک نوزاد. ستاره نوظهوری نیز وجود دارد که بدون قبول کردن این پروژه هم در تلاش است تا بین ساعات کاری طولانی، یک دوره پاره وقت MBA و برنامه‌ریزی مراسم ازدواجش تعادل ایجاد کند. همچنین یک مدیر اجرایی که در اواسط دوران حرفه‌ای خود قرار دارد، که به تازگی عضو هیئت مدیره یک موسسه غیرانتفاعی شده است و نمی‌خواهد اولین جلسه‌اش را از دست بدهد. یک کارمند مجرد که از این ماموریت لذت خواهد برد اما در شرف انتقال پدرش به خانه سالمندان است. و نهایتا، یکی از اعضای تیم که اضافه وزن داشته، در خانواده خود سابقه دیابت دارد و می‌داند که سفر باعث می‌شود رژیم غذایی و برنامه روزمره ورزشش بهم بریزد.

درباره اهمیت حفظ تعادل میان کار و زندگی، باورهایی کلیشه‌ای وجود دارد که به درستی، پیچیدگی شرایط این کارمندان را در نظر نمی‌گیرد. داشتن یک زندگی معنادار و چندبُعدی، نیازمند گرفتن تصمیم‌های بی‌پایان است؛ هم درباره مسائل تاکتیکی و کوتاه مدت (آیا باید برای انجام این پروژه داوطلب شوم؟)، هم درباره مسائل استراتژیک و بلند مدت (چگونه می‌توانم در حرفه‌ام پیشرفت کنم؟). هاوارد استیونسن((Howard Stevenson))، کارآفرین، استاد دانشگاه، خَیِّر، مدیر سابق انتشارات بازرگانی هاروارد((Harvard Business Publishing))، همسر و پدر، چهار دهه را صرف مطالعه، آموزش و مشاوره دادن به مدیران در انواع سازمان‌ها کرده است. او این چالش را به راه رفتن روی یک چوب موازنه (تخته تعادل) تشبیه می‌کند، در حالی‌که باید یک تخم مرغ، یک لیوان بلور، یک چاقو و تعدادی از هر شی خطرناک یا شکننده دیگری را به هوا پرتاب کنید و بگیرید و تعادل میان آن‌ها را حفظ کنید.

هرچقدر بیشتر در زندگی و کارتان پیشرفت کنید، مسئولیت‌ها و فرصت‌های بیشتری به شما محول می‌شود. و بالاخره یک‌جا، برای حفظ تعادلتان، مجبور می‌شوید که اجازه دهید یکی از آن‌ها به زمین بیفتد. نکته مهم این است که آگاهانه تصمیم‌ بگیرید که چه چیزی را رها کنید، تا اینکه ناخواسته مهم‌ترین چیزها را از دست بدهید.  

برای افرادی که دستاوردهای زیادی داشته‌اند، دشوار است که بپذیرند که نمی‌توانند همه ‌چیز را باهم داشته باشند. حتی کسانی که محدودیت‌های زمانی خود را درک می‌کنند، گاهی هنوز از خودشان توقع دارند تا برای موفق شدن در هر نقشی، به حد کافی پرانرژی و کارآمد باشند؛ یک کارمند پربازده، رئیس یا مشاوری الهام‌بخش، یک همکار حامی، یک عضو فعال جامعه و همسر، دوست، والد و فرزندی متعهد.

این یک پاسخ طبیعی به نحوه تربیت ماست. به هرحال در مدرسه به ما اینطور آموخته‌ایم که دانش‌آموزان باهوش و تلاش‌گر می‌توانند مستقیما نمره کامل را دریافت کنند. ولی در دنیای آشفته واقعی، انجام دادن همه چیز به صورت همزمان و بی‌نقص، غیرممکن است. شما نمی‌توانید تمام اهداف خود را به صورت همزمان دنبال یا همه خواسته‌هایتان را باهم برآورده کنید. و اگر فکر می‌کنید که چنین چیزی ممکن است، (این فکر) تنها یک تخلیه هیجانی‌ست. در عوض، باید روی دستاوردهای بلند مدت تمرکز کنید نه موفقیت‌های کوتاه مدت؛ و در موقعیت‌های مختلف زندگی‌تان، با دقت درباره اولویت‌های خود بیندیشید.

این مقاله، چارچوبی را ارائه می‌دهد که آن را با همکاری هاوارد توسعه داده‌ام. این چارچوب بر پایه تجربیات او از آموزش و مشاوره دادن به دانش‌آموزان، و همچنین درس‌هایی است که خودم در حین یافتن مسیر حرفه‌ای‌ام آموختم؛ مسیری که من را به مدیریت Axcess Worldwide رساند. این چارچوب، برای کمک به افراد (خصوصا مدیران بلندپرواز) طراحی شده است تا به آن‌ها کمک کند که محدودیت‌های خود را درک کرده و بتوانند این تعادل دشوار را حفظ کنند. تعادلی که می‌تواند به زندگی شخصی و حرفه‌ای رضایت‌بخش‌تری منجر شود.

تو، این جریانِ جاری

همه ما می‌دانیم که برای یک شرکت، سخت است که تصمیمات استراتژیک و تاکتیکی خوبی بگیرد، بدون اینکه یک ماموریت مشخص در ذهن داشته باشد. این موضوع درباره افراد هم صدق می‌کند. به یک جورچین فکر کنید؛ اگر نگاهی به عکس روی جعبه بیاندازید، چیدن و حل کردن آن بسیار راحت‌تر می‌شود. اما زندگی، همیشه با یک تصویر همراه نیست که به شما نشان دهد موفقیت چه شکلی‌ست. بیشتر ما، راه رفتن روی چوب موازنه و تردستی را آغاز می‌کنیم، بدون اینکه با صراحت و به شکلی جامع به این فکر کنیم که چه ابعادی از زندگی‌مان برای ما بیشترین ارزش را دارد و چگونه این ارزش را برای آن‌ها قائل می‌شویم. این ارزیابی‌ها، آسان نیستند، اما در تعریف کردن اهدافتان و آنچه می‌خواهید از خود به جای بگذارید، نقشی محوری دارند. آن‌ها، به شما کمک می‌کنند تا با دقت تمام ابعاد زندگی‌تان را در نظر بگیرید. من و هاوارد، هفت بُعد را شناسایی کرده‌ایم:

  • بُعد خانوادگی (والدین، فرزندان، خواهر و برادر و …)
  • بُعد اجتماعی و جامعه (روابط دوستانه و فعالیت‌های اجتماعی)
  • بُعد معنوی (دین، فسلفه و نمود بیرونی عواطف)
  • بُعد فیزیکی (سلامت و بهزیستی)
  • بُعد مادی (دارایی‌ها و محیط فیزیکی)
  • بُعد تفریحی (سرگرمی‌ها و سایر فعالیت‌هایی که به هدف کسب سود انجام نمی‌شوند)
  • بُعد شغلی (چشم‌انداز کوتاه مدت و بلند مدت)

درباره هر بُعد، از خودتان سه سوال بپرسید: در این بخش از زندگی‌ام، می‌‌خواهم چه کسی باشم؟ چقدر می‌خواهم این بُعد را تجربه کنم؟ با توجه به اینکه زمان، انرژی و منابع محدودی دارم، این بُعد نسبت به سایر ابعاد چقدر اهمیت دارد؟

در بررسی پاسخ‌ها، مهم است که به دو نکته توجه کنید. اول اینکه هر بُعد، چالش‌های خاص خود را ایجاد می‌کند. بسیار مهم است که بتوانید آن‌ها را از هم تمییز دهید. این کار به شما کمک می‌کند تا به جای روبه‌رو شدن با یک کلِ غیرقابل کنترل، با مسائلی مجزا مواجه شوید که می‌توانید به صورت جداگانه آن‌ها را بررسی کنید. دوم اینکه پاسخ‌های شما می‌تواند تغییر کند و تغییر خواهد کرد. هدف این است که یک چشم‌انداز آرمانی از خودِ کنونی‌تان بسازید و بینشی برای آینده خود به جای بگذارید. بینشی که به شما کمک می‌کند تا تصمیم بگیرید که چگونه منابع شخصی‌تان را مصرف کنید. این کار خصوصا زمانی اهمیت پیدا می‌کند که حس می‌کنید دارید تعادلتان را از دست می‌دهید یا به زودی یکی از توپ‌ها از دستتان به زمین می‌افتد.

دو نمونه از تجربیات زندگی خود هاوارد، می‌توانند مثال‌هایی مهم هستند از اینکه چگونه می‌توان از این چشم‌انداز و بینش، برای شکل دادن به تصمیمات بزرگ و کوچک استفاده کرد.  

اولین مورد، مربوط به زمانی است که او در حال ساخت Baupost بود (شرکت مدیریت سرمایه‌ای که هاوارد آن را تاسیس کرد) همزمان که در مدرسه بازرگانی هاروارد((Harvard Business School)) تدریس می‌کرد. در آن زمان، نمی‌توانست آنقدر که دوست داشت با فرزندان خردسالش وقت بگذراند؛ چون ساعت‌هایی طولانی مشغول به کار بود و به سفرهای بسیاری می‌رفت. این وضعیت، انعکاسی از تصمیم‌هایی بود که او و همسرش گرفته بودند: او بُعد خانوادگی زندگی‌اش را برای مدتی قربانی می‌کند تا بتواند بهترین نتیجه طولانی مدت را برای همه اعضای خانواده ایجاد کند. اما هاوارد، از یک راه حل تاکتیکی استفاده کرد تا به نگاهی که به خود به عنوان یک همسر و پدر متعهد داشت، ارزش دهد: هر زمان که خانه بود، کاملا پاسخ‌گو بود. صرف نظر از اینکه در حال انجام چه چیزی بود (سر زدن به کار، مطالعه یک کتاب یا تمیز کردن گاراژ)، اگر یکی از اعضای خانواده‌اش کمک لازم داشت یا فقط می‌خواست که با او صحبت کند، دست از کار می‌کشید و تمام حواسش را به وی می‌داد. هاوارد به خوبی می‌دانست که ارزش عاطفیِ تعامل برای او و خانواده‌اش، از ارزش هر کار دیگری بالاتر است. او تحلیلی هوشیارانه را برای یک چالش مهم به کار برد: اینکه چگونه پدر، همسر و تامین‌کننده خوبی باشد و در عین حال، بُعد حرفه‌ای زندگی‌اش را به حداکثر برساند.

چندین سال بعد، زمانی که هاوارد در اواخر دهه پنجم زندگی‌اش بود و هاروارد و Baupost هردو درحال پیشرفت بودند، با پایان یافتن زندگی مشترکش، با مجموعه‌‌ای از تصمیمات بسیار پیچیده‌تر مواجه شد. او متوجه شد که فقط با هدایت کردن منابع شخصی‌اش از سمت شغلش به سمت خانواده خود می‌تواند دوباره تعادل زندگی خود و پسرانش را برگرداند. بنابراین از سمت مدیریت Baupost کناره‌گیری کرد؛ شغلی که عاشقش بود و ممکن بود برایش درآمدی ده‌ها میلیون دلاری داشته باشد. هاوارد اینطور توضیح ‌می‌دهد: «نمی‌توانستم ریسک کنم که بعضی از جنبه‌های مسئولیت‌های خانوادگی‌ام از دستم در برود. البته به جیبم ضربه بدی وارد شد! اما ارزش صرف زمان و انرژی بیشتر با فرزندانم خیلی بالاتر از ارزش هر سود اقتصادی‌ای بود.»

ارزیابی ارزش

توجه کنید که هاوارد در توضیح تجربیاتش، از کلمه «ارزش» استفاده کرد. چراکه او، کارآفرینی‌ست که به خوبی می‌داند تنها راه ارزیابی بهای واقعی یک انتخاب، درک ارزش آن نسبت به گزینه‌های دیگر است. برای مثال، یک ساعت کتاب خواندن برای دخترتان ارزش متفاوتی نسبت به یک ساعت بسکتبال بازی کردن با دوستانتان دارد؛ و هردوی این‌ها، ارزش متفاوتی با یک ساعت مطالعه برای آزمون دریافت مجوز یا یک ساعت کار داوطلبانه در یک سرپناه مخصوص بی‌خانمان‌ها دارند. نکته اصلی این است که با دقت، گزینه‌هایی را که به نظر ارزش یکسانی دارند، از هم تمییز دهید. چگونه؟ در نظر بگیرید که هر گزینه، چگونه باعث پیشرفت شما در یکی از ابعاد زندگی‌تان می‌شود یا یکی از بینش‌هایی را که برای آینده خود به جای می‌گذارید، کامل می‌کند. سوالات زیر می‌توانند در این مسیر به شما کمک کنند.

هر یک از گزینه‌های شما، کجای طیف نیازها-خواسته‌ها قرار می‌گیرند؟

نیازها، با غذا، سرپناه و سلامتی شروع می‌شود. اما خواسته‌ها شامل گردنبندهای الماس، سفرهای دریایی به دور دنیا و کاخ‌هاست. نیازها، ارزش ذاتی بیشتری نسبت به خواسته‌ها دارند. در این طیف، بیشتر چیزها بین این دو قرار می‌گیرند. بنابراین، هدف این است که ببینید بر اساس شرایط فردی شما در یک لحظه خاص و بینشی که برای آینده خود در نظر گرفته‌اید، به طور نسبی، گزینه‌های شما کجای این طیف قرار می‌گیرند. بعضی‌ از خواسته‌ها، به دلیل عادت یا حتی فشار ازسوی همتایان، چنان قدرت‌مند هستند که به سختی می‌توان آن‌ها را از نیازها تشخیص داد.

دو مثال را در نظر بگیرید (در این مثال‌ها، و مورد ویلی و اندرو، اسامی و برخی جزئیات شخصی، در راستای احترام به حریم شخصی افراد، تغییر کرده است).

اولین مورد، مربوط به کارین((Carin)) است، یکی از همکلاسی‌های دانشگاه. کسی که اگر نتواند هر روز، زمانی را به نواختن پیانو اختصاص دهد، حسابی ناراحت می‌شود. این سرگرمی، به قدری نقش مهمی در کسی که می‌خواهد بشود ایفا می‌کند که عملا به یک نیاز تبدیل شده است و او، ابعاد دیگر زندگی‌اش را قربانی می‌کند تا بتواند برای پیانو نواختن وقت خالی کند. مورد دوم، شامل دو همکار سابق، اروین((Irwin)) و بیل((Bill)) است که هر دو در یک شرکت کار می‌کنند. هر دو در فکر این بودند که یک ماشین گران قیمت و یک ساعت مچی دست‌ساز سوئیسی بخرند. سرمایه‌گذاری‌هایی که باعث صرف مقدار قابل توجهی پول و کاهش سهم 401(کی)((401 (K))) آن‌ها می‌شوند. برای اروین 29 ساله که در تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن همتایانش بود، این هزینه‌ها، تا حد زیادی خواسته به شمار می‌آمدند. اما برای بیل 46 ساله، که به تازگی ترفیع گرفته بود و به یک سمت ارشد در بخشی مجلل از شرکت مشغول بود و وظیفه رسیدگی به مشتریان ثروتمند را داشت، ساعت و ماشین بیشتر به نیازها نزدیک بودند؛ چون او باید خود را به شیوه خاصی معرفی می‌کرد تا موفق شود.

برای این تصمیم، چه سرمایه و چه فرصت‌هایی هزینه می‌شوند؟

تقریبا هر تصمیمی، چه موافق با اتحاد استراتژیک تجاربی باشد و چه متعهد به یک نقش مدیریتی در یک سازمان غیرانتقاعی، دو نوع هزینه را شامل می‌شود. هزینه سرمایه‌گذاری که همان انرژی، زمان و منابع دیگری است که صرف می‌کنید؛ و هزینه فرصت، که به فرصت‌هایی اشاره دارد که شما با سرمایه‌گذاری منابع خود روی این انتخاب، از آن‌ها صرف نظر می‌کنید. چالش موجود درباره هزینه‌های سرمایه‌گذاری، این است که باید از همان ابتدا نسبت به آن روراست باشید و به درستی درک کنید که آیا متحمل شدن این هزینه‌ها، شما را به نتیجه دلخواه و مدنظرتان می‌رساند یا نه؛ اگر بله، چگونه؟.

برای مثال، یک جست‌وجوی کورکورانه و همه‌جانبه به دنبال فرصت‌های جدید شغلی، سرمایه‌ای عظیم از زمان و انرژی را هدف قرار می‌دهد. به جای آن، می‌توانید متعهد شوید که به مدت دوماه، فقط پنج ساعت از هفته را به جست‌وجوی تعداد محدودی از صنایع که به نظرتان امیدوارکننده می‌رسند اختصاص دهید، با آشنایانتان که از آن صنایع اطلاع دارند، گفت‌وگو کنید و با مدیرانی که در آن‌جا مشغول به کار هستند، مصاحبه کرده و از آنان اطلاعات لازم را کسب کنید. ممکن است هدف نهایی این باشد که لیستی کوتاه از ده شرکت تهیه کنید که مایلید در آن‌ها مشغول به کار شوید و با دقت، سه تا پنج سمتی را که دوست دارید در آن شرکت‌ها داشته باشید، مشخص کنید. همزمان مطمئن شوید که هزینه‌های فرصت را نیز سنجیده‌اید؛ یعنی آنچه که نمی‌توانید به آن‌ها بپردازید چون باید پنج ساعت در هفته را به جست‌وجوی کار بگذرانید. اگر زمان‌های پس از کار را به بازی کردن در لیگ سافت‌بال((Softball)) می‌گذراندید، شاید مجبور شوید از آن دست بکشید یا از شرکت کردن در یک طرح مقدماتی جدید در محل کار فعلی خود صرف نظر کنید.

آیا مزایای بالقوه، ارزش این هزینه‌ها را دارد؟

مزایای احتمالی باید با همان دقتی که هزینه‌ها را بررسی کردید و با توجه به آن‌ها، بررسی شوند. آیا مزایایی که دریافت خواهید کرد، سرمایه‌ای را که باید صرف کنید، تضمین می‌کند؟ لوسی کاپلانسکی((Lucy Kaplansky))، ترانه‌سرا، این موضوع را به طور خلاصه توضیح می‌دهد: «چقدر برای شما هزینه داشت؟ چقدر پرداخت کردید؟ و آیا نهایتا پشیمان هستید؟». مدیرِ ویلی((Willie))، دوستی که برای یک مجموعه تجاری بزرگ کار می‌کند، اخیرا به او گفته است که به خوبی از وی حمایت می‌شود تا بتواند به یک حسابدار رسمی تبدیل شود؛ دستاوردی که به سه سال کارورزی نیاز دارد. «حمایتِ خوب» اشاره به نوعی مزیت و سود دارد، اما به چه مقداری؟ آیا پس از کسب عنوان رسمی حسابداری، ترفیع درجه یا افزایش حقوق دریافت می‌کند؟ اگر بله، تا چه حدی؟ آیا برای منتقل شدن به بخش‌های دیگر شرکت حق انتخاب دارد؟ اگر بله، به چه بخش‌هایی؟. ویلی باید به این سوالات پاسخ دهد تا بتواند تصمیم‌ بگیرد که آیا هزینه‌های لازم برای انجام چنین تلاشی، به تولید بازده قابل قبولی منجر می‌شود یا نه.

آیا می‌توانید معامله‌ای انجام دهید؟

زندگی، مملو از داد و ستد است اما گاهی اوقات، بخش‌هایی از یکی از ابعاد زندگی شما قابل معاوضه با بخش‌هایی از یک بعد دیگر نیست. به استیو جابز((Steve Jobs)) فکر کنید؛ کسی که مطمئنا حاضر بود مبلغ زیادی را برای درمان بیماری سرطان خود خرج کند. اما ثروت او نتوانست برایش سلامتی بخرد. امکان معامله وجود نداشت. بسیاری از ما در حرفه و زندگی‌مان با چالش‌هایی مشابه، ولو کم‌اهمیت‌تر، مواجه هستیم. چالش‌هایی که در آن سعی می‌کنیم تا چیزی که داریم را با چیز دیگری که می‌خواهیم، تعویض کنیم؛ و زمانی ناامیدی از راه می‌رسد که نتوانیم آن دو مورد را که در ذهنمان بوده است، باهم معامله کنیم.

مورد اندرو((Andrew)) را در نظر بگیرید؛ مدیرعامل یک شرکت معتبر خدمات مالی. او نزدیک به بیست سال از عمرش را صرف بانک‌داری سرمایه‌گذاری کرده بود، اما به لطف وضعیت اقتصادی ناپایدار، فساد موجود در حرفه او و افزایش مقررات، دیگر از کارش لذت نمی‌برد. او مدت‌ها آرزو داشت تا از فضای خدمات مالی دور شود و یک رستوران ساحلی کوچک افتتاح کند. به همین خاطر، در سن 52 سالگی، استعفا داد. شرکت در ازای ماندن در کارش، به او پیشنهاد مبلغی سرسام‌آور داد مشروط بر اینکه به یک قرارداد 5 ساله متعهد شود. پس از چند روز بررسی، اندرو با این پیشنهاد موافقت کرد؛ اما کنون، پس از گذشت دو سال از آن زمان، روزگار خوبی ندارد و همچنان در فکر آن رستوران کوچک است. سرانجام، او ثروت را با آزادی معاوضه کرد. اگرچه آن ثروت، بسیار عظیم و آزادی‌ای که از کارهای جدید کسب می‌شد، نسبتا اندک به نظر می‌آمد، اما نهایتا، معامله بدی بود.

آیا می‌توانید مهم‌ترین اهداف خود را به ترتیب دنبال کنید؟

هاوارد عاشق نقل قول کردن نصیحتی است که مادرش هر از گاهی به او گوشزد می‌کند: «یادت باشد که ممکن است بتوانی تمام آنچه می‌خواهی را در زندگی‌ات داشته باشی؛ اما نه همزمان». ایجاد تنوعی آگاهانه در اهدافتان، ممکن است به شما کمک کند تا بتوانید در طول زمان، به صورتی برابر، در ابعاد زیادی موفق شوید. مایک لونِ((Mike Leven)) 47 ساله، رئیس و مدیر اجرایی ارشد لاس وگاس سندز((Las Vegas Sands))، گفته است که تصمیمش این بود که نسبت به هم‌سن‌وسالانِ خود، کمی دیرتر روی بُعد کاری‌اش متمرکز شود، چون می‌خواست والدی در‌دسترس و آماده به عمل برای سه فرزند خردسال خود باشد. بنابراین در سن 45 سالگی، به یک‌سری از اهداف شغلی‌ رسید که بسیاری از دوستانش در 40 سالگی به آن‌ها رسیده بودند. او دیرتر از دیگران به ثروت دست پیدا کرد و زمانی مدیر مجموعه هتل‌های دیز((Days Inn)) شد و به اولین سمت شغلی بزرگ و واقعی‌اش دست پیدا کرد که فرزندانش کمی بزرگ‌تر شده بودند. مایک ابتدای زندگی حرفه‌ای خود، تنبلی نکرد و از زیر کار در نرفت، فقط به خودش این اجازه را داد که مهم‌ترین هدف زندگی شخصی و حرفه‌ای‌اش را (به ترتیب، یک پدر عالی بودن و رهبری موفق شدن در یک شرکت یا گروه مهم) در بخش‌های مختلفی از زندگی خود دنبال کند. چراکه باور داشت نمی‌تواند آن‌ها را همزمان کسب کند.

در دنیای پیچیده و دیوانه‌وار امروز، بسیاری از ما، مثل کارمندانی که در ابتدای این مقاله شرایطشان توصیف شد، درگیر ترسیمِ یک مسیر هستیم. مسیری که ما را به سمت موفقیت در حرفه‌مان و احساس رضایت در تمام ابعاد زندگی‌مان هدایت کند. گرفتن هر تصمیمی راحت‌تر می‌شود، اگر: با دقت به اهدافتان، ابعادی از خودتان که بیشترین اهمیت را برای شما دارند، نیازها و خواسته‌هایتان، هزینه‌های و مزایای خاصی که با هر انتخاب شما همراه است و قابل اندازه‌‌گیری بودن آن انتخاب‌ها فکر کنید و بررسی کنید که آیا لازم است برخی اهداف مشخص را به جای دنبال کردن به صورت همزمان، متوالی و به ترتیب کسب کنید تا شانس خود را برای موفقیت افزایش دهید یا خیر. به جای تلاش برای ایجاد یک تعادل میان شغل و زندگی یا حتی نگرانی درباره تردستی کردن روی چوب موزانه، از این چارچوب برای دنبال کردن کارهای زندگیتان استفاده کنید؛ با نگاهی همه‌جانبه و جست‌وجوی موفقیت، در کنارِ رضایت. آیا در دنیای واقعی، این، همان چیزی نیست که «داشتن همه چیز با هم» به آن بستگی دارد؟

فهرست