بعد از دست دادن شغلی که عاشقش بودیم چه کنیم؟
دستهبندی: blog
نویسنده: Sally Maitlis
منبع: hbr.org
از دست دادن شغل اتفاقی بسیار تکان دهنده به شمار میرود؛ از دست دادن وسیله تأمین معاش است، از دست دادن توانایی حمایت از خود و اغلب از خانوادهمان. اما تاثیر عاطفی این اتفاق، فراتر از فشار مالیای است که به فرد وارد میکند. برای بسیاری از افراد، شغل، بستری برای یافتن معانی و ارتباطات باارزش است و زمانی که از دست میرود، این سلسله را هم با خود میبرد. ترک کردن افراد، پروژهها و مکانی که بخش بزرگی از خودمان را به آنها اختصاص داده بودیم، در وجودمان علاوه بر غم، خشم و شرم را نیز برانگیخته میکند. اما شاید مهمترین ضربهای که از دست دادن شغلمان به ما وارد میکند، متوجه هویت و احساس خویشتن (sense of self) ما باشد. برای بسیاری از ما، کار، فقط بخش بزرگی از ساعات بیداریمان نیست، بلکه بخشیست از هویت ما، آنچه تعیین میکند ما که هستیم. این نکته زمانی اهمیت بیشتری پیدا میکند که مشغول به انجام کاری باشیم که عاشق آن هستیم یا برای ساختن آن، سالها تلاش کردهایم. از دست دادن چنین هویتی، میتواند ویرانکننده باشد.
حتی در مواقع آرام و خوب زندگیمان، از دست دادن شغل معمولا یکی از استرسزاترین اتفاقات زندگی به شمار میرود، در رقابتی نزدیک با فقدان یک عزیز، مشکلات زندگی زناشویی و صدمات فردی؛ چه بسا که از دست دادن شغل در زمان شیوع کرونا و بحران اقتصادی ناشی از آن باشد. افرادی که به این علت، شغل خود را از دست دادند، ضربهای شدیدتر از حالت عادی را تحمل میکنند؛ ضربهای که احساس هویت آنها را هدف قرار داده است. این شدت اضافه، ناشی از آن است که بعضی از صنایع هرگز نمیتوانند دوباره روی پاهای خود بایستند و باقی آنها اگر بتوانند، در شکلی کاملا متفاوت از قبل برمیگردند. بسیاری از افرادی که اخراج شدند، نمیتوانند به شغل سابق خود برگردند؛ چراکه حفظ فاصله اجتماعی احتمالا برای ماههای زیادی در این شکل یا اشکال دیگری ادامه خواهد داشت. حتی آن صنایعی که آسیب چندانی ندیدند، با آیندهای نامعلوم روبهرو هستند؛ آیندهای بدون برنامهریزی زمانی مشخص و وضعیت اقتصاد پسا-پاندمی که پیدا کردن شغل را بسیار چالشبرانگیز خواهد کرد.
اما راهی وجود دارد. در تحقیقاتی که به مدت ده سال هدایت آن را بر عهده داشتم، با افرادی روبهرو بودم که مجبور شده بودند شغلی که اهمیت بسیاری به آن میدادند را ترک کنند، مستقیما پاسخهای هیجانی آنها را شنیدم و دیدم که چگونه بسیاری از آنان، راهی برای گذر از این بحران پیدا کردند.
بسیاری از افرادی که با آنها مصاحبه میکردم، از یک بحران هویت حرف میزدند. برای مثال، سرایا (Saraya) (تمام اسامیای که در این مقاله به شرکتکنندگان نسبت داده شده، اسامی مستعار است) را در نظر بگیرید، یک آکروبات یا بندباز هوایی و رقصنده که مصدومیتی را تجربه کرد که توازن او را تحت تاثیر قرار داد: «چنین اتفاقی، قطعا یک فقدان است چراکه (شغلتان) بخشی از هویت شما را تشکیل میداد (و اکنون از دست رفته است) … یکی از سوالاتی که ذهنم را درگیر کرد این بود که “اگر یک آکروبات و رقصنده نباشم، پس هویت من چیست؟ من چه کسی هستم؟ آیا این چیزی است که میخواهم باشم؟ حالا که اجرا بخش بزرگی از زندگی من شده است، میتوانم بدون انجام آن، کسی باشم؟”» استیو (Steve)، یک خلبان در خطوط هواپیمایی تجاری بود که اضطراب شدیدش او را مجبور کرد از کارش کنارهگیری کند. او دریافت که عمیقا دلتنگ ابعادی از شغلش شده است که هرگز متوجه نشده بود که چقدر برایش اهمیت دارند. استیو این فقدان را اینطور توضیح میدهد: «من هرگز در آرزوی احترام آن شغل نبودم و شان و منزلت آن هیچوقت درگیری ذهنی من نبود. اما اکنون این وضعیت، طعنهآمیز است: حالا که دیگر شغلم را کنار گذشتهام، انگار هویتم را از دست دادهام.»
با این وجود، نتایج دیگری که از تحقیقاتم دریافتم این بود که بسیاری از افرادی که مجبور به ترک شغل خود شدهاند، شرایط را به نحوی مدیریت میکنند که بتوانند آیندهای معنادار برای خود خلق کرده و حتی نسبت به گذشته، احساس رضایت بیشتری را تجربه کنند. این اتفاق زمانی رخ میدهد که آنها با هویت از هم گسیخته خود کنار آمده و بررسی احتمالات و موقعیتهای جدید را شروع میکنند. در اغلب موارد، آنها قسمتهایی از خودشان را کشف میکردند که قبلا به کل نمیدانستند که این ابعاد وجود داشتهاند. این اکتشافات به آنها کمک میکنند تا راههایی تازه برای پیدا کردن هویت جدید و کار احتمالی آینده خود بیابند.
مطمئنا عبور از شوک و اندوه از دست دادن شغل و رسیدن به امید و انگیزه بررسی احتمالات و موقعیتهای جدید، نیازمند زمان، تلاش و اراده است. وجود یک بیماری همهگیر درسطح جهانی، چالشهای بیشتری را به این شرایط دشوار اضافه میکند؛ مسائلی مانند رکود استخدام، دسترسی نداشتن به افرادی که معمولا شما را حمایت میکنند و همچنین فشار اضافی ناشی از مسئولیتهای سرپرستی خانواده. البته با وجود این معایب، چنین بحرانی، مزایایی نیز به دنبال دارد؛ برای مثال فراهم کردن فراغت و زمانی برای شروع یک فرآیند مثبت تغییر و رشد.
در این مطالعه، دریافتم که افرادی که موفق شدند آیندهای جدید برای خود خلق کنند، تمایل داشتند که در سه مرحله، از سوگ خود عبور کرده و رشد کنند:
1**.** احساسات خود را تنظیم و تعدیل کنید
زمانی که ذهنتان لبریز از احساسات است و مسائل زیادی وجود دارد که میتواند هیجانات شما را برانگیخته میکند، بسیار دشوار است که افکارتان را به مسیری درست هدایت کنید. تفاوتی ندارد که برای بازگشتن به کارتان بیتابید یا با ناشناختههای هولناک تغییر شغل روبهرو هستید، تعدیل و تنظیم وضعیت احساسیتان، گام اولیه و قدمی بسیار مهم است. این بدان معناست که بتوانید هیجانات خود را به شکلی مدیریت کنید که از شدتشان کاسته شود اما کاملا از بین نروند.
به این منظور میتوانید با کسی صحبت کنید که همواره حامی شما بوده است، تمرینات ذهنآگاهی (mindfulness) انجام دهید، چندبار آهسته نفس بکشید یا در ورزشهای فیزیکی شرکت کنید. انجام هر یک از این فعالیتها، میتوانند سطح کورتیزول (cortisol) و آدرنالین (adrenaline) جاری در مغزتان را کاهش دهند. ترشح هردوی این هورمونها، زمانی افزایش پیدا میکند که بدن در وضعیت خطر و تهدید است؛ وضعیتی که در زمانهایی مانند از دست دادن شغل، بدن به دفعات در آن قرار میگیرد.
اگر در عوض شما فردی هستید که در مقابل اخبار بد، خودتان را به بیخیالی میزنید یا سرتان را شلوغ میکنید تا احساسش نکنید، خوب است به خودتان این فرصت را بدهید تا موقعیت پیشآمده را به خوبی تجربه و لمس کنید ؛ برای مثال میتوانید احساساتی را بپذیرید و ابراز کنید که تا الآن سعی در مخفی کردن آنها داشتید. زمانی که احساساتمان را انکار کرده و آنها را به عقب میرانیم، همچنان به کنترل و تحریک کردن ما ادامه میدهند، اما این بار در سطح ناهشیار و ناخودآگاهمان.
2**.** به آنچه اتفاق افتاده معنا ببخشید
زمانی که در جایگاهی قرار میگیرید که از لحاظ هیجانی، متعادل و باثبات هستید، میتوانید کم کم به بررسی شرایط بپردازید و دریابید که دقیقا چه اتفاقی افتاده است، این اتفاق برای شما چه معنایی دارد و چرا. روانشناسان به این مرحله، معنابخشی (sense-making) میگویند. این فرآیند میتواند احساس کنترل شما بر موقعیتتان را تا حدودی برگرداند؛ به ویژه اگر آنچه برای شما رخ داده است، در متن بحرانی بزرگتر قرار گرفته باشد.
مطالعه من اینطور نشان میدهد که انواع محدودی از معنابخشی هستند که به احتمال زیاد میتواند منجر به خلق آیندهای مثبت و رشد فردی شوند؛ درحالیکه سایر انواع آن، افراد را در همانجایی که هستند، نگه میدارند. مانند زمانی که فرد بر خطاهای خود و آنچه اشتباه پیش رفته متمرکز میشود، نسخهای ضعیف از هویتش خلق میکند و در آن، خودِ واقعیاش را دست کم میگیرد و به قدری درگیر آن میشود که نمیتواند حقایق آنسوی آن را ببیند.
برای مثال، پیتر (Peter) یک نوازنده درام حرفهای بود. او پس از تجربه یک مصدومیت از ناحیه بازو که هرگز درمان نشد، به اجبار کارش را ترک کرد. اگرچه عاشق کارش بود اما نمیتوانست مانند گذشته به آن ادامه دهد. با این وجود، موسیقی برای او اهمیت بسیاری داشت و نقشی محوری در هویت او ایفا میکرد. پیتر در حال دست و پنجه نرم کردن با این مشکل، به این فکر میکرد چه کاری دیگری ممکن است برای او وجود داشته باشد. او تدریس را امتحان کرد اما همچنان در آرزوی آن بود که کاش میتوانست بنوازد و اجرا کند. توجه پیتر معطوف به آن چیزی که از دست داده بود، باقی ماند و معنابخشی او حول این سوال میچرخید که چرا باید چنین فقدانی برای او رخ دهد. سالها بعد، او هنوز به دنبال درمانهای احتمالی برای بازویش میگشت و از خود میپرسید که چرا چنین اتفاق ویرانگری برایش پیش آمده است. پیتر احساس میکرد که این اتفاق، زندگیای که باید میداشت را از خط خارج کرده و او دیگر نمیتواند یک آینده مثبت برای خودش متصور شود.
بنیان معنابخشی پیتر، بر یک بازجویی بیرحمانه بود؛ جستوجویی برای علت آنچه رخ داده بود و درگیری با این فکر که اگر چنین چیزی رخ نمیداد، زندگیاش با وضع کنونی او چه تفاوتی میکرد. او از خود سوالاتی میپرسید؛ مثلا چرا من؟ تقصیر چه کسی بود؟ مگر من چه کاری کرده/نکرده بودم؟ اگر این اتفاق نمیافتاد، زندگیام چطور میشد؟ چطور میتوانم به شغل قبلیام برگردم؟
البته تحقیقات من، این را هم نشان میدهند که زمانیکه افراد بر این تمرکز میکنند که چطور میتوانند عناصر و اجزا تجربیات و هویتهای قبلی خود را مجددا به کار ببندند و گسترش دهند، بنیانی خلق میکنند که به رشد آنها منجر میشود نه اسیر شدن در حسرت زندگی پیشین. در مطالعه من، این افراد راهی را برای معنابخشی انتخاب میکنند که ارزش دستهای از مهارتها و صفات شخصی آنها را برجسته میکند؛ مهارتها و صفات که ممکن است به شغلی جدید منجر شوند. چنین کاری، برای آن افرادی که به دنبال کاری مشابه شغل قبلی خود میگشتند، آسانتر است با اینحال برای کسانی هم که مسیر خود را در جهت دیگری ادامه میدهند نیز کارآمد است. زمانیکه آنها به شایستگیهای فردی و حرفهای خود به عنوان پتانسیلی برای ورود به حرفهای متفاوت نگاه میکنند، احتمالات و موقعیتهای جدیدی بر سر راه آنها ایجاد میشد. برای مثال، گوردون (Gordon)، که فردی خوشبرخورد بود و در شبکهسازی مهارت داشت، از یک مدیر برگزاری رویداد به یک مشاور املاک تبدیل شد. کلارا (Clara)، که از علاقه خود نسبت به سلامت و جسم آگاه بود، توانایی این را پیدا کرد که از فعالیت در زمینه رقص معاصر به دایر کردن مجللترین اسپاهای سلامتی زنجیرهای منتقل شود.
3**.** آزمایش و ترکیب کنید
معنابخشی، چیزی بیشتر از یک طرز تفکر است. گوردون و کلارا مسیر شغلی جدید خود را پله پله از طریق به کار گرفتن سلسلهای از آزمایشات کوچک (و نه همیشه برنامهریزی شده) کشف کردند و ساختند. این آزمایشهای کوچک، میتواند شامل کارهایی مانند کمک کردن به یک دوست، گسترش جدی یک سرگرمی سابق، شرکت در یک گفتوگو یا پذیرش یک سمت موقت باشد. آنها به اندیشیدن در مورد تجارب خود از این فعالیتهای جدید ادامه میدادند، به طور همزمان تمایل داشتند که انتقال شغلی اجباری خود را به چشم “کاتالیزور یک تغییر طولانیمدت و لازم” یا “یک هدیه که دنیایی جدید را به روی آنها گشود” ببینند. علاوه بر این، آنها احساس میکردند به لطف تجارب دشواری که داشتهاند، هویتشان غنیتر، قویتر و گستردهتر شده است.
گوردون و کلارا غالباً شغل و هویت سابق خود را به تفکر اینکه چه چیزی در آینده انتظارشان را میکشد، پیوند میدادند. آنها سوالاتی را از خودشان میپرسیدند؛ برای مثال: چه کارهایی وجود دارند که در شغل قبلی آنها را انجام میدادم و میتواند در آینده هم برایم مفید باشد؟ چه بخشهایی از وجودم هست که قبلا نتوانستم از آنها استفاده کنم؟ میخواهم چه قسمتهایی از خودم را گسترش دهم؟ چقدر از شغل سابقم لذت میبردم؟ چقدر با نیازها و علایقم تطابق داشت؟ میخواهم در شغل بعدی چه چیزی متفاوت باشد؟
ما برای تغییر شغل، حرفه یا سبک زندگیمان، لزوما نیاز به یک بحران نداریم. با این حال، برای بسیاری از افراد، بزرگترین و چالشبرانگیزترین بخش ایجاد تغییر، ایجاد زمان و فضایی خالی برای فکر کردن به این تغییر و سپس پیدا کردن شجاعت لازم برای برداشتن این قدم بزرگ است. با وجود تمام رنجی که از دست دادن شغل به همراه میآورد، ما را مجبور به ایجاد تغییر میکند. اگر شما در این بحران بیسابقه، اخراج شدهاید، خودتان را نبازید. چنین شرایطی ممکن است فرصتی غیرمنتظره باشد برای تجدیدنظر درمورد اینکه چه میخواهید و که هستید. فرصتی برای ساختن راهی جدید به سمت شغلی که از کار قبلیتان، رضایتبخشتر باشد. همچنین با تامل و اقدام در مورد وضعیت کنونی خود، سعی کنید تا آن چیزی را ببینید که این وضعیت، برایتان آشکار کرده است. میتوانید روایتی برای خود و حرفهتان بسازید؛ روایتی که سکوی پرش شما به سمت مراحل بعدی باشد.